در ایام خلافت هشام بن عبدالملک جمعی از بادیهنشینان گرفتار قحطی شدند. عدهای از آنان به دربار روی آوردند تا از کمک خلیفه برخوردار گردند. ابهت و عظمت تشکیلات، آنان را مرعوب نمود و جرات نکردند سخن بگویند.
بین جمعیت جوان ۱۶ سالهای بود. چشم هشام به او افتاد. به نگهبان گفت: هرکه خواسته به مجلس ما آمده! حتی اطفال! همان موقع جوان به پا خاست و در مقابل خلیفه لب به سخن گشود و گفت: ای امیر! کلام گاهی باز و روشن است و گاهی پیچیده و مبهم. مقصود گوینده در پیچیدگی کلام واضح نیست، مگر آنکه سخن باز شود و گوینده بیپرده و آشکار بگوید. اگر خلیفه مسلمین اجازه میدهد آن را روشن بیان نمایم.
هشام از گفته جوان به شگفت آمد و گفت: سخن را باز کن و بیپرده بگو. جوان گفت: ای خلیفه مسلمین! سه سال گرفتار قحطی شدهایم. سال اول پیهها را آب کرد. سال دوم گوشتها را خورد. سال سوم استخوانها را لاغر نمود. در دست شما اموال زاید بسیار است. اگر مال خداوند است، بین بندگانش تقسیم کنید. اگر مال مردم است چرا نگه داشتهاید و به آنان نمیدهید؟ و اگر مال خود شماست، صدقه دهید که خداوند به صدقهدهندگان پاداش نیکو میدهد.
هشام گفت: این جوان در هیچیک از این سه صورت برای ما جای عذری باقی نگذارد. دستور داد به بادیهنشینان صد هزار دینار و به آن جوان صد هزار درهم دادند. سپس به جوان گفت آیا حاجتی داری؟ جواب داد: من برای خود حاجت خاصی ندارم و حاجت من چیزی جز حاجت عموم مسلمانان نیست و از مجلس خارج شد.
📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۱۳۸
روایات چهارشنبه 17 مرداد