شخصی به ریا و تظاهر عادت کرده بود و میکوشید هرطور شده آن را ترک گوید. عاقبت به سرش زد یک شب برود و در مسجدی خلوت و متروک در گوشهای از شهر که محل رفتوآمد مردم نیست، عبادتی بیریا کند.
شبی تاریک و بارانی بود. به مسجد رفت و …
روایات چهارشنبه 18 مرداد 1402
شخصی به ریا و تظاهر عادت کرده بود و میکوشید هرطور شده آن را ترک گوید. عاقبت به سرش زد یک شب برود و در مسجدی خلوت و متروک در گوشهای از شهر که محل رفتوآمد مردم نیست، عبادتی بیریا کند.
شبی تاریک و بارانی بود. به مسجد رفت و به نماز و عبادت مشغول شد. پاسی که از شب گذشت، ناگاه بین نماز متوجه شد درب مسجد باز گردید و شخصی داخل شد. بسی خوشحال گردید که اکنون در دل شب در مسجدی تاریک و دورافتاده، این شخص آمده مرا میبیند که چه حال خوشی دارم و به رازونیاز مشغولم. تا صبح با جدیت هرچه تمامتر به عبادت خود ادامه داد. همینکه صبح شد و هوا روشن گردید، پشت سر را نگاه کرد. دید سگ سیاهی بهواسطه باران به مسجد پناه آورده و گوشهای آرمیده است!
مرد که متوجه شد تمام زاری و تهجّد دیشبش برای به دست آوردن دل سگی سیاه بوده، بسیار پشیمان و اندوهگین شد و با خود گفت: اگر تا کنون مردم را شریک در عبادت خود میکردم و در مقابل آدمیان ریا و تظاهر مینمودم، وای بر من که دیشب سگی سیاه را پرستیدم و برای او نماز کردم و شب را زنده داشتم...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۳۶ و ۳۷ (با تصرف و تلخیص)