در بغداد زمان موسی هادی (از خلفای بنیعباس) مرد توانگری بود که همسایهای داشت که بینهایت بر آن توانگر حسد میورزید. چون دل این همسایه از حسد مرد توانگر پر شد، غلامی خرید و او را تربیت نمود و درباره غلام مهربانی فراوان کرد تا اینکه به حد جوانی رسید و اعضایش قوت گرفت.
روزی به او گفت: فرزندم! من از تو خواهشی دارم. در انجام آن چگونه خواهی بود؟ گفت مگر غلام در مقابل امر مولا و آقای خود چگونه میباشد؟
روایات پنجشنبه 27 اردیبهشت
در بغداد زمان موسی هادی (از خلفای بنیعباس) مرد توانگری بود که همسایهای داشت که بینهایت بر آن توانگر حسد میورزید. چون دل این همسایه از حسد مرد توانگر پر شد، غلامی خرید و او را تربیت نمود و درباره غلام مهربانی فراوان کرد تا اینکه به حد جوانی رسید و اعضایش قوت گرفت.
روزی به او گفت: فرزندم! من از تو خواهشی دارم. در انجام آن چگونه خواهی بود؟ گفت مگر غلام در مقابل امر مولا و آقای خود چگونه میباشد؟ به خدا قسم اگر بدانم رضای تو در این است که خود را به آتش بیندازم یا غرق نمایم چنین میکنم. او را به سینه چسبانید و پیشانیاش را بوسید و گفت: امیدوارم که صلاحیت انجام خواسته مرا داشته باشی. غلام پرسید مقصود شما چیست؟ گفت: هنوز وقتش نرسیده.
یک سال گذشت. بعد از یک سال روزی او را خواست و گفت: من تو را برای این کار میخواستم که همسایه توانگرم کشته شود. غلام خود را مانند کسی که آماده فرمان باشد نشان داده اجازه خواست فورا ماموریت را انجام دهد. آقا گفت: اینطور نمیخواهم. زیرا میترسم که برایت ممکن نشود و بر فرض اگر هم بشود، بالاخره جرم این عمل بر من ثابت میماند. اما تدبیری در این باب اندیشیدهام و آن این است که تو مرا بکشی و جسدم را به پشت بام آنها بیندازی تا او را عوض من به قصاص بکشند.
غلام گفت این کار چگونه ممکن است انجام گیرد؟ تو از پدر به من مهربانتری! آیا میتوانم این کار را بکنم؟ گفت: تو را برای همین عمل تربیت کرده و زحمت کشیدهام. اگر نکنی مخالفت مرا نمودهای. غلام هرچه التماس کرد از این تصمیم منصرف شود نپذیرفت.
بالاخره او را برای انجام این عمل حاضر نمود. از ثلث مالش نیز ۳۰۰۰ درهم به او داد و گفت: پس از خاتمه کار، این پول را بردار به هر کجا که میخواهی برو.
چون شب آخر عمرش رسید، به او گفت: تو آماده باش، در اواخر شب بیدارت میکنم. نزدیک سحر بیدارش کرد. چاقویی تیز به او داد و با هم به پشت بام همسایه رفتند. در آنجا رو به قبله دراز کشید و گفت: بیا کار را تمام کن. غلام هم کارد را بر حلقوم آقایش کشید و به زندگیش خاتمه داد. آنگاه پایین آمده در رخت خواب خود آرامید.
فردا خانوادهاش خبری از او نیافتند و بالاخره عصر در پشت بام همسایه جسدش را آغشته به خون پیدا کردند. بزرگان محله حاضر شده آنها نیز وضع را مشاهده نمودند.
خبر به هادی رسید. هادی همسایه توانگر را احضار نمود و هرچه توضیح خواست انکار کرد تا بالاخره او را زندانی نمود. غلام هم به اصفهان رفت. اتفاقاً یکی از بستگان مرد توانگر در اصفهان متصدی جیره و حقوق قشون بود. غلام را دید و از حال آقایش جویا شد. غلام هم تمام جریان را به او گفت. چند نفر را بر گفتار غلام شاهد گرفت، آنگاه او را پیش موسی هادی فرستاد. در آنجا نیز تمام داستان را شرح داد.
هادی بیاندازه متعجب شد. امر کرد زندانی را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمود.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۸