مردی صالح به در خانه بخیلی رفت. گفت: شنیدهام که تو مقداری از مال خود را اختصاص به مستحقین دادهای. من بینهایت مستحق و فروماندهام. آن مرد بهانهای آورد و گفت: من آنچه نیت کردهام باید به اشخاص کور بدهم. تو کور نیستی! مرد گفت: گفت غلط دیدهای. کور واقعی منم که روی از رزاق حقیقی برتافته، سوی چون تو بخیلی شتافتهام! این سخن را گفت و برگشت.
بخیل از این جمله تحتتاثیر قرار گرفت. از عقبش دوید، اما هرچه درخواست کرد که برگردد تا خواسته او را برآورد، نپذیرفت...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۴، ص۶۳