تاريخ سخنراني: 21-07-1395
متن خلاصه جلسه ششم
قبل از اینکه ابراهیم (ع) بابل را به قصد شام ترک کند، دو نفر به وی ایمان آوردند: 1- لوط (ع) که خردسال بود و بعد ها به پیامبری مبعوث شد 2- خواهر لوط (ع) به نام ساره؛ که این دو دخترخاله و پسرخاله ابراهیم (ع) نیز بودند. ابراهیم (ع) با ساره ازدواج کرد و سپس هر سه با هم عازم شام آن زمان شدند. نمرود قبل از خروج آن ها از شهر دنبال بهانه ای بود تا اموال آن ها را مصادره کند و از این طریق آن ها را تحت فشار و اذیت قرار دهد که موفق نشد، اما به مأموران گمرک آن زمان در مرز دستور داد (طبق قانونی که داشتند) یک دهم اموالشان را از آن ها بگیرد. حضرت ابراهیم (ع) ساره را در محملی قرار داد و آن را پوشاند و قفلی بر آن زد و بر مرکبی سوار کرد و به راه افتاند. در مرز طبق قانون یک دهم مال از آن ها اخذ گردید. یکی از روایاتی که اینجا وارد شده ادامه ماجرا را اینطور تعریف می کند که مأمور گمرک اصرار کرد حضرت درب محمل را هم باز کند تا او ببیند (با وجود اینکه ابراهیم (ع) به مأمور گفته بود: تو فرض کن در این محمل طلا و نقره است. یک دهم آن را هم بگیر ولی به این محمل کاری نداشته باش)، ولی حضرت که دوست نداشت کسی ناموسش را ببیند، اجازه نداد تا اینکه همه با هم نزد پادشاه این کشور جدید رفتند. ]داستان اتفاقاتی که در دربار پادشاه روی داد در جلسه به طور کامل مطرح شد[ در نهایت وقتی پادشاه پی به غیرتمندی ابراهیم (ع) و خدای او برد، خوشش آمد و به همین جهت کنیزی به ساره بخشید که نام آن کنیز هاجر بود.
]در اینجا در مذمت بی غیرتی و همچنین اینکه دوست بد نمی گذارد انسان از راه اشتباه برگردد تذکراتی بیان گردید. همچنین داستانی نیز مطرح شد که مربوط به حدود 300 سال پیش بود. داستان سر دسته راهزن ها که دزدی می کرد و نمازش را هم می خواند و همین پلی که باقی گذاشته بود (نماز) باعث توبه و برگشتنش به راه راست گردید، برخلاف نمرود ها و فرعون ها که تمام پل ها را پشت سر خود خراب کردند. از بخش جالبی از داستان پادشاه (که در فایل صوتی جلسه در دسترس است) هم این نتیجه گرفته شد که زن و شوهر یا استاد و شاگر اگر جر و بحثی با هم دارند، باید دور از چشم فرزندان یا شاگردان دیگر باشد، چرا که اگر چنین نشد، دیگر فرزندان یا شاگرد ها برای والدین یا استادشان حرمتی قائل نخواهند شد و کلاس یا خانواده از هم خواهد پاشید.[
حضرت به مسیر خود ادامه داد (به سمت مقصد نهایی که بیت المقدس بود) و در بین راه به شهری رسید که مردمش ستاره می پرستیدند.]از اینجا به بعد داستان از روی آیات 76 تا 79 سوره انعام بیان گردید و ضمن خواندن و ترجمه آیات، نکات آیات نیز بیان شد.[ در شبی دیگر در نقطه ای دید مردم ماه را می پرستند و روزی دیگر در جایی دیگر دید مردم خورشید را می پرستند. حضرت در مواجهه با هر سه این گروه ها ابتدا بصورت سؤالی می فرمود: «هذا ربّی؟!» و هنگام افول آن ها می فرمود من خدای افول کننده را نمی پرستم و با مباحثه به این سبک، سعی در هدایت آن ها می نمود.
]در پایان نیز حدیثی از امام صادق (ع) راجع به مقام رفیع حضرت ابراهیم (ع) در روز قیامت بیان گردید[.