مردی در بنیاسرائیل زندگی میکرد و او را دو دختر بود. یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزهگر شوهر داده بود.
روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید. دختر گفت: پدرجان! شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده. اگر باران بیاید حال ما از تمام بنیاسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احول پرسید. گفت: پدر! شوهرم کوزه زیادی ساخته. اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود، حال ما از همه نیکوتر است. آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالی که میگفت: خداوندا! در این میان نمیتوانم به نفع یکی درخواست و دعایی بکنم. هرآنچه خودت صلاح میدانی همان را انجام ده...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۳۵ (با تصرف و تلخیص)
روایات چهارشنبه 19 مهر 1402