مردی از انصار خدمت پیامبر(ص) آمده عرض کرد: من خانهای در فلان محله خریدهام. نزدیکترین همسایگانم کسی است که نه از شر او ایمنم و نه به نیکی او امیدوارم. پیامبر(ص) به علی(ع)، سلمان و اباذر و یکی دیگر از اصحاب دستور داد در میان مسجد با صدای بلند بگویند: ایمان ندارد کسی که همسایه خویش را ایمن نگرداند از آزار و شر خود. پس از آن فرمود اعلام کنید تا ۴۰ خانه از طرف چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشوند.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۳۶ (به نقل از بحار، ج۱۶، ص۴۳)
روایات چهارشنبه 27 دی
مردی حضرت رسول(ص) را در خواب دید و ایشان به او فرمودند: برو به فلان مجوسی (زرتشتی) بگو آن دعا مستجاب شد. از خواب بیدار گردید ولی از رفتن خودداری کرد. مجوسی مردی ثروتمند بود. مرتبه دوم باز در خواب دید که همان سخن را به او فرمودند. باز هم نرفت. مرتبه سوم در خواب دید به او فرمودند: برو به آن مرد مجوسی بگو خداوند آن دعا را مستجاب کرد. فردای آن شب پیش او رفت و گفت: من فرستاده رسول خدا(ص) و پیک او هستم. به من فرموده به تو بگویم آن دعا مستجاب شده.
مجوسی گفت: آیا مرا میشناسی و دین و مسلکی که دارم را میدانی؟ جواب داد: بلی. مجوسی گفت: من تا همین ساعت منکر دین اسلام و پیغمبری حضرت محمد(ص) بودهام، ولی الآن میگویم: اشهد ان لا اله الا الله لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.
پس از آن تمام خانواده خود را خواست و گفت: تا کنون گمراه بودم ولی اینک هدایت شده و نجات یافتهام. هر کس از بستگان من مسلمان شود آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختیارش باشد و هر که امتناع ورزد، دست از اموال من بشوید. تمام بستگان او اسلام آوردند. مجوسی دختری داشت که او را به پسر خود تزویج کرده بود. بین آنها نیز جدایی انداخت.
به من گفت: میدانی آن دعا چه بود؟ گفتم به خدا سوگند من هماکنون میخواستم از تو بپرسم. مجوسی تازه مسلمان گفت: هنگامی که دخترم را به ازدواج پسرم درآوردم، ولیمه مفصلی تهیه نمودم و تمام دوستان را به آن دعوت کردم. در همسایگی ما خانواده شریفی از سادات بودند که بضاعتی نداشتند. به غلامانم دستور دادم حصیری در وسط خانه پهن کنند و من بر روی آن نشستم. در آن میان شنیدم صدای یکی از دختران علویهای که همسایه ما بود بلند شد و اینطور به مادرش میگفت: مادر جان! بوی خوش غذای این مجوسی ما را ناراحت کرده. همین که این سخن را شنیدم بدون درنگ حرکت کرده و مقدار زیادی غذا و لباس و پول برای همه آنها فرستادم. چشم فرزندان علوی که به آن غذا و لباسها افتاد، بسیار مسرور و شادمان گردیدند. همان دخترک به دیگران گفت: قسم به خدا به این غذا دست دراز نمیکنم، مگر اینکه اول صاحبش را دعا نمایم. آنگاه دستهای خود را بلند نمود و گفت: خداوندا این مرد را با جدمان پیغمبر اکرم محشور گردان. بقیه هم آمین گفتند.
آن دعایی که حضرت به تو فرمود از مستجاب شدنش به من اطلاع دهی، همین دعای کودکان سادات بود.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۲۵ (به نقل از شجره طوبی، ص۱۵ و بحارالانوار، ج۴۲، ص۱۴)
روایات پنجشنبه 6 مهر 1402