۱ـ از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بیعابر کسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزیاش مرا گم خواهد کرد!
۲ـ پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود. پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند! دختر گفت: پدر جان! مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
۳ـ از حاتم طایی پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟ گفت: آری، مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد! از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم! گفتند: پس تو بخشندهتری؟ گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
۴ـ عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد
ارسال شده توسط جناب آقای محمد پالشی
📌 عزیزانی که محتوای مفید و قابل استفادهای را در نظر دارند، میتوانند آن را از طریق آیدی @almiqat_admin برای ما ارسال کنند (در پیامرسان های ایتا، سروش و تلگرام و در صورت تمایل با ذکر نام) تا مورد بررسی قرار گرفته و «در صورت مورد تایید قرار گرفتن» در کانال قرار گیرد.
عمومی یکشنبه 16 مهر 1402