تنها بازمانده یک کشتی شکسته، به جزیره کوچک خالی از سکنهای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگرچه روزها افق را به دنبال یاریرسانی از نظر میگذراند، اما کسی نمیآمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پارهها کلبهای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد. روزی که برای جستوجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت، دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان میرود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود!
از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا! چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ صبح روز بعد با صدای بوق کشتیای که به ساحل نزدیک میشد، از خواب پرید. یک کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجاتدهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود میدادی، شدیم!
به یاد داشته باشیم، اگر کلبهمان سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک میخواند. و فراموش نکنیم، هیچ کار خدا بدون حکمت نیست.
ارسال شده توسط سرکار خانم اعظم طاهری
عمومی یکشنبه 20 اسفند