انوشیروان و پیر خارکش

گویند روزی انوشیروان از شکار برمی‌گشت. پیرمردی را دید با پای برهنه و جامه‌ای پاره که باری از خار بر پشت نهاده بود و از حرارت آفتاب عرق از سر و رویش جاری بود. در آن حال استخوانی هم به پایش فرو رفت، به‌طوری که خون از آن روان شد. پیر هیچ توجهی نکرد. قدری خاک بر آن جراحت ریخت و لنگان‌لنگان به راه خود ادامه داد.

پند تاریخ سختی صبر


روایات    پنجشنبه 10 خرداد

انوشیروان و پیر خارکش

گویند روزی انوشیروان از شکار برمی‌گشت. پیرمردی را دید با پای برهنه و جامه‌ای پاره که باری از خار بر پشت نهاده بود و از حرارت آفتاب عرق از سر و رویش جاری بود. در آن حال استخوانی هم به پایش فرو رفت، به‌طوری که خون از آن روان شد. پیر هیچ توجهی نکرد. قدری خاک بر آن جراحت ریخت و لنگان‌لنگان به راه خود ادامه داد.

شاهنشاه به حال او رحمش آمد. اسبش را پیش او راند. گفت: پیرمرد وقت آسایش است، از چه رو خود را به رنج می‌اندازی و چنین زحمت می‌کشی؟ پیر گفت: ای سرهنگ! چهار دختر بی‌‌مادر دارم. هر روز پشته‌ای خار به بازار می‌برم و به یک درهم و نیم نقره می‌فروشم. یک درهم نان می‌خرم و نیم درهم دیگر به پنبه می‌دهم تا دخترانم آن را برای جامه خود بریسند. اگر این رنج نکشم، آنها بدون توشه می‌مانند.

انوشیروان پرسید: خانه‌ات کجاست؟ پیر جواب داد: در این ده. شاه گفت: آسوده باش، من این ده را به تو بخشیدم و ملک تو کردم. سپس انگشتری به او داد تا نشانه مالکیت آن باشد. پیر انگشتر انوشیروان را گرفت و رفت آن انگشتر را به بزرگ آن ده داد. همگی پیش او رسم خدمت و ادب به جای آوردند و در مدت کمی از ثروتمندان معروف شد.

مدتی گذشت. اتفاقاً روزی انوشیروان از شکار می‌آمد. از لشکر جدا افتاد و تنها به همان ده رسید. پرسید این ده متعلق به کیست؟ گفتند: از آن کسی است که سابقاً خارکشی می‌کرد و روزی پادشاه به حالش رقت نموده این ده را به او بخشید. انوشیروان خاطره گذشته را به یاد آورد. پرسید: منزل آن پیر کجاست؟ نشانش دادند.

چون به آنجا رسید، عده‌ای از خدمتگزاران را دید که بر درگاه او ایستاده بودند. از آنها پرسید: آقای شما کجاست؟ گفتند: مختصر کسالتی دارد. پرسید: برای چه کسالت پیدا کرده؟ جواب دادند: امروز در باغ کمی گردش کرد، بر اثر همان تفریح کوفته شده است. شاهنشاه خندید و از آن وضع در شگفت شد! گفت: به او بگویید میهمانی آمده و می‌خواهد تو را ببیند. پیر را خبر دادند و اجازه ورود داد.

انوشیروان وارد شد. دید پیرمرد در میان بستر دیبا خوابیده است. همین که چشمش به انوشیروان افتاد، از جای برخاست و ادای ادب و احترام کرد و عذر حال خود را بیان نمود. شاه گفت: سوالی دارم. جواب گوی تا برگردم. عرض کرد: بفرمایید. گفت: آن روز که استخوان در پای تو شکست و مجروح شدی، هیچ ننالیدی. اینک از زحمت تفریح در باغ شخصی خود بر بستر خوابیده‌ای و می‌نالی؟! پیر گفت: ای پادشاه! مرد باید هنگام سختی صبر کند تا در موقع دولت (هنگام برخورداری از ثروت و مکنت) بتواند زیست کند. انوشیروان از این سخن بسیار خرسند شد و یک پارچه ده دیگر را نیز به او بخشید و آن روز را تا شب مهمان او بود تا برگشت.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۷۰