گویند روزی انوشیروان از شکار برمیگشت. پیرمردی را دید با پای برهنه و جامهای پاره که باری از خار بر پشت نهاده بود و از حرارت آفتاب عرق از سر و رویش جاری بود. در آن حال استخوانی هم به پایش فرو رفت، بهطوری که خون از آن روان شد. پیر هیچ توجهی نکرد. قدری خاک بر آن جراحت ریخت و لنگانلنگان به راه خود ادامه داد.
روایات پنجشنبه 10 خرداد