مردی از انصار خدمت پیامبر(ص) آمده عرض کرد: من خانهای در فلان محله خریدهام. نزدیکترین همسایگانم کسی است که نه از شر او ایمنم و نه به نیکی او امیدوارم. پیامبر(ص) به علی(ع)، سلمان و اباذر و یکی دیگر از اصحاب دستور داد در میان مسجد با صدای بلند بگویند: ایمان ندارد کسی که همسایه خویش را ایمن نگرداند از آزار و شر خود. پس از آن فرمود اعلام کنید تا ۴۰ خانه از طرف چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشوند.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۳۶ (به نقل از بحار، ج۱۶، ص۴۳)
روایات چهارشنبه 27 دی 1402
فردی در حق یکی از پادشاهان عرب مرتکب جرم بزرگی شده بود. روزی با پای خودش پیش پادشاه آمد. پادشاه به او گفت: با جرم و خطایی که مرتکب شدی، چگونه جرأت نمودی به پای خودت پیش من آیی؟ پاسخ داد: با خود فکر کردم هرچه جرم و خیانت من بزرگ باشد، عفو و بخشش شاهنشاه از آن بیشتر است. لذا به امید بخشایش به پیشگاه پادشاه شرفیاب شدم.
سخن او در دل پادشاه اثر بسزایی گذاشت و او را بخشید. وقتی یکی از نزدیکان شاه در پنهانی از او علت را جویا شد، پادشاه گفت: با خود فکر کردم اگر از او انتقام بگیرم دلم تسلی مییابد و خرسند میشوم، اما اگر او را ببخشم هم دل او را شاد نمودهام و هم نام نیکی از خود بهجای گذاشتهام. به همین خاطر از کیفرش منصرف شدم.
ما از گناه خصم تجاوز کنیم از آنْک / در عفو لذتی است که در انتقام نیست
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۹۷ (با تصرف)
روایات جمعه 15 دی 1402
شخصی خدمت امام حسن مجتبی(ع) آمد و از خشکسالی شکایت کرد. حضرت در بیان راه چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از فقر و ناداری شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن». فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن».
حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمت شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم. آنگاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
«اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَارًا»؛ «از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا بارانهای مفید و پربرکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغهای خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.»
ارسال شده توسط سرکار خانم مروتی
روایات دوشنبه 11 دی 1402
مردی از اهل ری گفت: يكى از نويسندگان يحيى بن خالد به حكومت رى منصوب شد. من مقدارى ماليات بدهكار بودم که چنانچه آن را از من مطالبه میکردند، فقیر و بینوا میشدم. عدهاى گفتند: او طرفدار مذهب اهلبيت(ع) است، ولى من همچنان از رفتن نزد او بيمناك بودم.
سرانجام تصميم گرفتم به قصد حج حرکت کنم و به نزد مولايم موسى بن جعفر(ع) بروم و او را در جريان بگذارم. پس از آن كه خدمت امام رسيدم، آن حضرت نامهاى بدين مضمون براى والى رى نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. بدان! براى خداوند در زير عرشش سايهاى است كه از آن بهره نمىگيرد مگر كسى كه به برادرش نيكى كند، يا او را از غم و اندوهى رهايى بخشد و يا او را خوشحال سازد؛ و این (حامل نامه) برادر توست. والسّلام.»
چون از مسافرت برگشتم، شبی به منزل والی رفتم. وقتی فهمید از جانب امام کاظم(ع) پیغامی برایش آوردهام، مرا تکریم فراوان نمود. آنگاه نامه موسی بن جعفر(ع) را به او دادم. وقتی نامه را خواند و از مضمون آن اطلاع یافت، اموال و لباسهای خود را طلبید. هرچه درهم و دینار و پوشاک داشت با من تقسیم کرد و هر مالی که تقسیمپذیر نبود، معادل نصف آن پول میداد و بعد از هر تقسیم میگفت: آیا مسرورت کردم؟ میگفتم: به خدا سوگند، زیاد مسرور شدم. در این هنگام دفتر مطالبات را طلبید، آنچه به نام من بود محو کرد و نوشتهای داد که در آن مالیات نداشتن مرا گواهی کرده بود.
از او خداحافظی کردم و از خدمتش مرخص شدم. با خود گفتم این مرد بسیار به من نیکی کرد و من قدرت جبران آن را ندارم. بهتر است حجی بگذارم و در موسم حج برایش دعا کنم و نیکی او را به اطلاع مولایم موسی بن جعفر(ع) برسانم.
چنین کردم. هنگامی که جریان را به حضرت کاظم(ع) شرح میدادم، پیوسته صورت مبارک آن جناب از شادمانی برافروخته میشد. عرض کردم: مگر کارهای او شما را مسرور کرد؟ فرمود: آری، به خدا قسم کارهایش مرا شاد نمود و جدم امیرالمؤمنین(ع) را خوشحال کرد. سوگند به پروردگار که پیامبر(ص) را خرسند نمود و همانا خداوند را نیز مسرور کرد!
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۴۷ و بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۷۴
روایات چهارشنبه 6 دی 1402
شخصی غلام پرهیزگار و پارسایی داشت. زمانی سخت بیمار شد و از بهبود یافتن خود مایوس گردید.
با خداوند عهد کرد اگر خوب شدم به شکرانه سلامتی خویش، همین غلام را آزاد میکنم. خداوند هم او را شفا داد و از بستر حرکت کرد ولی بعد از بهبود، دل از غلام نمیکند! سرانجام نیز آزادش نکرد.
پس از مدتی باز بیمار شد و مانند مرتبه پیش در بستر افتاد. به غلام گفت برو طبیب را بیاور تا مرا معالجه کند. غلام در پی طبیب رفت، اما هنگامی که برگشت، گفت: طبیب میگوید من او را مداوانه نمیکنم زیرا او آنچه میگوید وفا نمیکند و بر سر پیمان خویش نیست.
از سر از شنیدن این سخن خواجه متنبه شد و گفت: به طبیب بگو من از عهدشکنی توبه کردم و دیگر خلاف عهد نمیکنم. غلام رفت و پس از بازگشت گفت: طبیب هم میگوید: تو اگر بر سر وفا باشی، ما هم شربت شفا به تو ارزانی خواهیم داشت...
این داستان، مضمون آیه ۶۵ سوره مبارکه عنکبوت را به انسان یادآور میشود که میفرماید: فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ - پس زمانی که در کشتی سوار میشوند [و در وسط دریا امواج خطرناک آنان را محاصره میکند]، خدا را در حالی که ایمان و عبادت را برای او [از هرگونه شرکی] خالص میکنند میخوانند، و چون به سوی خشکی نجاتشان میدهیم به ناگاه به آیین شرک روی میآورند!!
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۸ (با تصرف)
روایات شنبه 2 دی 1402
یکی از پادشاهان را پیشآمد دشواری روی داد و با خدا عهد کرد که اگر کار من به نیکی پایان پذیرد، هرچه پول در خزینه دارم به مستمندان و بینوایان خواهم داد. خداوند بهزودی خواسته او را برآورد. پادشاه تصمیم گرفت به پیمان خود وفا کند.
خزینهدار را خواست و دستور داد موجودی را حساب کند. بعد از بررسی معلوم شد مقدار زیادی پول در خزینه موجود است. امراء دولت گفتند: این همه مال را نمیتوان به مستمندان پرداخت و برای اداره امور و رسیدگی به لشکریان و... احتیاج به این پول هست. شاه گفت من عهد کردهام و خلاف آن نمیکنم. عدهای گفتند لشکریان و کارگزاران نیز جزء مسمتندان و نیازمنداناند و نمیتوان آنها را از این بخشش محروم نمود.
پادشاه با شنیدن این سخن به فکر فرو رفت و مدتی پیوسته برای آشکار شدن تکلیف خود میاندیشید. روزی کنار غرفهای نشسته بود که مردی ژولیده را در حال عبور دید. پادشاه او را خواست و جریان پیمان را به او مطرح کرد و گفت: عدهای میگویند لشکریان هم مستمند محسوب میشوند و باید از این پول به آنها نیز اعطا نمود. نظر تو چیست؟
مرد گفت: اگر در موقع عهد بستن، سپاهیان را در نظر داشتهاید، صحیح است (و باید به لشکریان هم عطا کنید)، وگرنه به آنها نمیتوان داد. شاه گفت: در موقع عهد فقط به یاد مستمندان و بیچارگان بودم. یکی از امراء که آنجا حاضر بود به آن مرد گفت: ای دیوانه! مال بسیار است و سپاهیان هم به آن نیاز دارند!
مرد ژولیده رو به شاه کرد و گفت: اگر با آن کسی که با او پیمان بستهای دیگر کاری نداری، وفا نکن. ولی چنانچه به او احتیاج داری به عهد خویش وفا کن. پادشاه از این جمله چنان تحتتاثیر واقع شد که اشک از دیدگان فرو ریخت و همان دم دستور داد اموال را بین فقرا تقسیم کنند.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص ۲۶ (با تصرف)
روایات چهارشنبه 22 آذر 1402
کریم خان زند هر صبح ساعتی برای دادخواهی ستمدیدگان مینشست و به شکایات مردم رسیدگی مینمود. یک روز مرد حیلهگری پیش او آمد. همین که وارد شد چنان سیلاب اشک از دیده فروریخت و هایهای گریه کرد که دل کریم خان برایش سوخت. هر چه میخواست سخنبگوید گریه مجالش نمیداد. پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی ببرند تا کمی آرام بگیرد.
ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را پیش شاه آوردند. کریم خان او را نوازش بسیار نمود و سپس از کارش پرسید. مرد گفت: من کور و نابینا به دنیا آمدم. از هنگام تولد خداوند نیروی بینایی من را گرفته بود و عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع و محروم از نعمت دیدن میگذراندم، تا اینکه روزی افتان و خیزان به آرامگاه پدر شما رفتم و دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا نمودم.
آنجا آنقدر گریه کردم که بیحال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب مردی جلیلالقدر را مشاهده کردم که به بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت: من پدر کریم خان زند هستم. چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن. از خواب که بیدار شدم چشمهای خود را بینا یافتم و جهان تاریک برایم روشن گردید.
مرد پس از بیان ماجرا، به کریم خان گفت: اینهمه گریه من از جهت ستایش و سپاسگزاری بود که قادر بر خودداری از آن نبودم و شرفیاب شدم تا به عرض برسانم فرزند چنین پدری هستید. من به جهت آن که با داشتن این دو چشم زندگی تازهای یافتم، به پیشگاه شما آمدم تا خود را برای همیشه جزء فدائیان شما معرفی کنم و عرض نمایم که از هیچگونه خدمتگزاری دریغ ندارم.
کریم خان امر کرد دژخیم (جلّاد) را حاضر کنند و به او دستور داد چشمان این مرد را بیرون آورد! کسانی که در بارگاه حضور داشتند تقاضای گذشت و عفو نمودند و گفتند او حیلهباز است و به امید کرم کریم آمده است. بالاخره کریم خان را منصرف کردند، ولی فرمان داد او را به چوب ببندند.
هنگامی که چوبش میزدند کریم خان میگفت: پدرم تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خَر دزدی میکرد. من که به این مقام رسیدم، عدهای چاپلوس برای خوشایند من بر آرامگاه پدرم مقبرهای ساختند و آنجا را عیناق ابو الوکیل نامیدند. اکنون تو ای دروغگوی چاپلوس او را صاحب کرامت خدایی معرفی میکنی؟! ای کاش چشمهایت را درآورده بودم تا میرفتی برای مرتبه دوم از او چشم تازه میگرفتی.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۲۹
روایات چهارشنبه 15 آذر 1402
ابوحمزه ثمالی از حضرت باقر(ع) نقل میکند که ایشان فرمودند: در بنیاسرائیل عالمی بود که میان مردم قضاوت میکرد. همینکه هنگام مرگش رسید، به زن خود گفت: وقتی که من مردم مرا غسل ده و کفن کن و در سریر بگذار و رویم را بپوشان.
بعد از فوت او همسرش همان کارها را کرد و رویش را پوشانید. پس از مختصر زمانی روی او رو باز کرد تا یک بار دیگر او را ببیند. تا چنین کرد، چشمش به کرمی افتاد که بینی شوهرش را میخورد و قطع میکرد! زن خیلی ترسید.
شبهنگام شوهر خود را در خواب دید. به او گفت: از دیدن کرم ترسیدی؟ زن جواب داد: بسیار ترسیدم. قاضی گفت: اگر ترسیدی، بدان آنچه از گرفتاری به من رسید، فقط بهخاطر میل و علاقهام بود نسبت به برادرت! او روزی با طرف مورد نزاع خود برای قضاوت پیش من آمد و من در دل میل داشتم حق با او باشد و گفتم: خدایا حق را با او قرار بده. اتفاقا پس از محاکم حق هم با او بود و آشکارا مشاهده کردم که حق با برادر توست، ولی آنچه تو دیدی از رنج و عذاب آن کرم، بهواسطه همان میل بود که به حقانیت برادرت در منازعه داشتم، اگرچه واقع هم همانطور بود!
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۸۲ (به نقل از انوار نعمانیه، ص۱۵)
روایات چهارشنبه 1 آذر 1402
یعقوب لیث وقتی با لشکریان خود به نیشابور رسید، محمد طاهر حاکم آنجا بود. محمد طاهر با یعقوب از در مخالفت وارد شد، یعقوب هم شهر را محاصره کرد.
زمامداران و ارکان دولت محمد طاهر پنهانی نامهها نوشتند و آمادگی خویش را برای فرمانبرداری از یعقوب و مخالفت با طاهر اعلام کردند، بهجز ابراهیم حاجب (وزیر دربار) که بر وفاداری و پیمان ارادت محکم بود.
همین که یعقوب شهر را فتح کرد، ابراهیم را خواست. به او گفت: از چهرو همه بزرگان و سرداران نامه برای من نوشتند، ولی تو با آنها موافقت نکردی؟ ابراهیم گفت: مرا با شما سابقه دوستی و محبتی نبود تا بهوسیله نامه تجدید عهد گذشته را بکنم و نه از محمد طاهر شکایت داشتم تا با او مخالفت نمایم. جوانمردی نیز به من اجازه نداد که ناسپاسی کرده و با شکستن پیمان و عهد حق لطفها و پرورش او را ضایع کنم.
یعقوب گفت: تو شایستهای که مورد توجه و تربیت واقع شوی و به مقام ارجمندی برسی! به همین جهت، یعقوب او را به درجهای بزرگ مفتخر گردانید و کسانی که نسبت به ولینعمت خویش ناسپاسی کرده بودند، با انواع شکنجهها کیفر داد...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۵
روایات چهارشنبه 24 آبان 1402
پیامبر اکرم(ص) فرمود: عیسی بن مریم(ع) از قبری گذشت. مشاهده کرد صاحب قبر در عذاب است. اتفاقاً سال بعد نیز از همانجا گذشت و دید عذاب نمیشود. گفت: خدایا! سال قبل از اینجا گذشتم و صاحب قبر را در عذاب دیدم و اکنون میبینم او را عذاب نمیکنند، سبب آن چیست؟ خطاب شد: ای عیسی! او را فرزندی بود که بزرگ شد و راه و معبری را تعمیر کرد و اصلاح نمود و نیز یتیمی را پناه داد و بهواسطه کار او گناه پدرش را بخشیدیم.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۶۸، به نقل از وسائل امر به معروف، ص۵۶۲
روایات چهارشنبه 17 آبان 1402
در اطراف بصره مردی فوت شد و چون بسیار آلوده به معصیت بود، کسی برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت. همسرش چند نفر را اجیر کرد و جنازه او را تا محل نماز بردند، ولی کسی بر او نماز نخواند.
بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند. در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور که همه به صدق و صفا و پاکدلی او اعتقاد داشتند. زاهد را دیدند که منتظر جنازه است! همین که بر زمین گذاشتند، زاهد پیش آمد و گفت: آماده نماز شوید و خودش نماز خواند.
طولی نکشید که این خبر به شهر رسید و مردم دستهدسته برای اطلاع از جریان و اعتقادی که به آن زاهد داشتند، از برای تحصیل ثواب میآمدند و نماز بر جنازه میخواندند و همه از این پیشامد در شگفت بودند. بالاخره از زاهد پرسیدند که چگونه شما اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟ گفت: در خواب دیدم به من گفتند برو در فلان محل بایست. جنازهای میآورند که فقط یک زن همراه اوست. بر اون نماز بخوان که آمرزیده شده.
زاهد از زن پرسید: همسر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شد؟ زن گفت: شبانهروز او به آلودگی و شرب خمر میگذشت. پرسید: آیا عمل خوبی هم داشت؟ جواب داد: آری، سه کار خوب نیز انجام میداد: ۱- شب که از مستی به خود میآمد، گریه میکرد و میگفت خدایا کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟ ۲- صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود و غسل میکرد و وضو میگرفت و نماز میخواند ۳- هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود. آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد، به اطفال خود نمیکرد.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۵۵ به نقل از کشکول شیخ بهایی و شجره طوبی، ج۲، ص۲۷۸
روایات چهارشنبه 10 آبان 1402
مرد مستمندی از دنیا رفت و به واسطه کثرت ازدحام و انبوه جمعیتی که برای تشییع و خاکسپاریش شرکت داشتند، از صبح که جنازه او را بلند کردند تا شب از دفنش فارغ نشدند. بعدها او را در خواب دیدند. پرسیدند خداوند با تو چه کرد؟ گفت: خداوند مرا آمرزید و نیکی و لطف زیادی درباره من فرمود، ولی حساب دقیقی کرد. چنانکه روزی بر در دکان رفیقم که گندم فروشی داشت نشسته بودم، با حال روزه هنگام اذان که شد یک دانه از گندمهای او را برداشته و با دندان خود دو نیمه کردم. در این موقع به خاطرم آمد که گندم از من نیست و آن دانه شکسته را بر روی گندمهای او افکندم. خداوند چنان حسابی کرد که از حسنات من به اندازه نقص قیمت گندمی که شکسته بودم گرفت!
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۸۴، به نقل از انوار نعمانیه، باب «احوال بعد از مرگ» (با تصرف)
روایات چهارشنبه 3 آبان 1402
امیرالمؤمنین(ع) برای مردی ۵ بارِ شتر خرما فرستاد و او شخصی آبرومند بود که جز آن حضرت از دیگری درخواستی نمیکرد. یک نفر خدمت حضرت بود. گفت: یا علی! آن مرد از شما تقاضایی نکرد و از طرفی بهجای ۵ بارِ شتر، یک بار هم او را کفایت مینمود! حضرت فرمودند: خداوند مانند تو را در میان مؤمنین زیاد نکند. من میبخشم و تو بخل میکنی؟!
حضرت ادامه دادند: اگر به کسی کمک کنم بعد از آنکه درخواست نماید، در این صورت آنچه به او دادهام قیمت همان آبرویی است که ریخته و سبب آبروریزی او من شدهام، در صورتی که او رویش را فقط در موقع عبادت و پرستش در پیشگاه خداوند بر زمین میگذارد. هر کس با وجود موقعیت داشتن برای دستگیری از احتیاج برادر مسلمان خود چنین کاری کند، به خدای خویش دروغ گفته. زیرا برای همان برادر دینی خود درخواست بهشت میکند، ولی از کمک مختصری به مال بیارزش دنیا مضایقه مینماید...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۵۰، به نقل از انوار نعمانیه، ص۳۴۳ (با تصرف و تلخیص)
روایات چهارشنبه 26 مهر 1402
مردی در بنیاسرائیل زندگی میکرد و او را دو دختر بود. یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزهگر شوهر داده بود.
روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید. دختر گفت: پدرجان! شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده. اگر باران بیاید حال ما از تمام بنیاسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احول پرسید. گفت: پدر! شوهرم کوزه زیادی ساخته. اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود، حال ما از همه نیکوتر است. آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالی که میگفت: خداوندا! در این میان نمیتوانم به نفع یکی درخواست و دعایی بکنم. هرآنچه خودت صلاح میدانی همان را انجام ده...
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۳۵ (با تصرف و تلخیص)
روایات چهارشنبه 19 مهر 1402
عبدالله بن مبارک مدت ۵ سال مرتب هر دو سال یکبار برای زیارت به مکه میرفت. سالی مهیای رفتن به حج گردید و از خانه خارج شد. در یکی از منازل به زنی سیده برخورد کرد که مشغول پاک کردن یک مرغابی مرده بود. نزد او رفت و گفت: ای زن چرا این مرغابی مرده را پاک میکنی؟ گفت: کاری که برای تو فایدهای ندارد از چه رو میپرسی؟ عبدالله اصرار زیاد کرد. زن گفت: حالا که اینقدر اصرار میورزی، من زنی علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندی پیش از دنیا رفت. امروز روز چهارم است که ما چیزی نخورده و به حال اضطرار افتادهایم و مرده بر ما حلال است. این مرغابی را پیدا کردهام و میخواهم برای بچههایم غذا تهیه کنم.
عبدالله میگوید: در دل به خود گفتم وای بر تو! چگونه این فرصت را از دست میدهی؟ به زن اشاره کردم دامنت را باز کن. چون باز کرد، دینارها را در دامن او ریختم. زن با قیافهای که شرمندگی را حکایت میکرد، سر به زیر انداخت و رفت. من نیز از همان جا به منزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت. من به شهر خود بازگشتم.
مدتی گذشت تا مردم از مکه برگشتند. برای دیدار همسایگان سفررفته به خانه آنها رفتم. هر کدام مرا میدیدند میگفتند: ما با هم در فلان جا بودیم و شما را در فلان محل دیدیم! من به آنها تهنیت برای قبولی حج میگفتم، آنها نیز مرا تهنیت میگفتند که حج تو هم قبول باشد!!
آن شب را در اندیشهای عجیب به خواب رفتم. خواب حضرت رسول(ص) را دیدم که فرمود: عبدالله! رسیدگی و کمک به یک نفر از بچههای من کردی، از خداوند خواستم ملکی را به صورت تو بفرستد تا برای تو حج بنماید. بعد از این خواهی حج کن، خواهی نکن.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۲۱ و ریاحین الشریعه، ج۲، ص۱۴۷ (با اندکی تفاوت در منابع مذکور)
روایات چهارشنبه 12 مهر 1402
مردی حضرت رسول(ص) را در خواب دید و ایشان به او فرمودند: برو به فلان مجوسی (زرتشتی) بگو آن دعا مستجاب شد. از خواب بیدار گردید ولی از رفتن خودداری کرد. مجوسی مردی ثروتمند بود. مرتبه دوم باز در خواب دید که همان سخن را به او فرمودند. باز هم نرفت. مرتبه سوم در خواب دید به او فرمودند: برو به آن مرد مجوسی بگو خداوند آن دعا را مستجاب کرد. فردای آن شب پیش او رفت و گفت: من فرستاده رسول خدا(ص) و پیک او هستم. به من فرموده به تو بگویم آن دعا مستجاب شده.
مجوسی گفت: آیا مرا میشناسی و دین و مسلکی که دارم را میدانی؟ جواب داد: بلی. مجوسی گفت: من تا همین ساعت منکر دین اسلام و پیغمبری حضرت محمد(ص) بودهام، ولی الآن میگویم: اشهد ان لا اله الا الله لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.
پس از آن تمام خانواده خود را خواست و گفت: تا کنون گمراه بودم ولی اینک هدایت شده و نجات یافتهام. هر کس از بستگان من مسلمان شود آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختیارش باشد و هر که امتناع ورزد، دست از اموال من بشوید. تمام بستگان او اسلام آوردند. مجوسی دختری داشت که او را به پسر خود تزویج کرده بود. بین آنها نیز جدایی انداخت.
به من گفت: میدانی آن دعا چه بود؟ گفتم به خدا سوگند من هماکنون میخواستم از تو بپرسم. مجوسی تازه مسلمان گفت: هنگامی که دخترم را به ازدواج پسرم درآوردم، ولیمه مفصلی تهیه نمودم و تمام دوستان را به آن دعوت کردم. در همسایگی ما خانواده شریفی از سادات بودند که بضاعتی نداشتند. به غلامانم دستور دادم حصیری در وسط خانه پهن کنند و من بر روی آن نشستم. در آن میان شنیدم صدای یکی از دختران علویهای که همسایه ما بود بلند شد و اینطور به مادرش میگفت: مادر جان! بوی خوش غذای این مجوسی ما را ناراحت کرده. همین که این سخن را شنیدم بدون درنگ حرکت کرده و مقدار زیادی غذا و لباس و پول برای همه آنها فرستادم. چشم فرزندان علوی که به آن غذا و لباسها افتاد، بسیار مسرور و شادمان گردیدند. همان دخترک به دیگران گفت: قسم به خدا به این غذا دست دراز نمیکنم، مگر اینکه اول صاحبش را دعا نمایم. آنگاه دستهای خود را بلند نمود و گفت: خداوندا این مرد را با جدمان پیغمبر اکرم محشور گردان. بقیه هم آمین گفتند.
آن دعایی که حضرت به تو فرمود از مستجاب شدنش به من اطلاع دهی، همین دعای کودکان سادات بود.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۲۵ (به نقل از شجره طوبی، ص۱۵ و بحارالانوار، ج۴۲، ص۱۴)
روایات پنجشنبه 6 مهر 1402
میسر از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) نقل کرده که آن حضرت به من فرمود: ای میسر! گمان میکنم تو نسبت به خویشاوندانت صلهرحم میکنی. گفتم: بلی فدایت شود. وقتی کوچک بودم در بازار کار میکردم و دو درهم مزد میگرفتم. یک درهم آن را به خالهام و درهم دیگر را به عمهام میدادم. فرمود: به خدا قسم دو مرتبه تا کنون اجل تو رسیده بود، ولی بهواسطه همین صلهرحم و نیکی به خویشاوندان که میکردی به تاخیر افتاد.
📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۰۱ و بحارالانوار، ج۷۱، ص۱۰۰
روایات چهارشنبه 29 شهریور 1402
مردی از شیعیان خدمت حضرت صادق(ع) آمد و شکایت از فقر و تنگدستی نمود. حضرت فرمود: تو از دوستان مایی و اظهار فقر و تنگدستی میکنی با اینکه شیعیان ما بینیاز و غنی هستند. آنگاه فرمود: …
روایات چهارشنبه 25 مرداد 1402
شخصی به ریا و تظاهر عادت کرده بود و میکوشید هرطور شده آن را ترک گوید. عاقبت به سرش زد یک شب برود و در مسجدی خلوت و متروک در گوشهای از شهر که محل رفتوآمد مردم نیست، عبادتی بیریا کند.
شبی تاریک و بارانی بود. به مسجد رفت و …
روایات چهارشنبه 18 مرداد 1402
راهب که این پاسخ را شنید، به سرباز گفت: ردپایی ساده میتواند بر وجود یک حیوان دلالت کند، آنگاه این آثار شگفت و مخلوقات تحیّرانگیز و کرات و ستارگان درخشان، دلالت بر وجود خالقی توانا و صانعی دانا نمیکند؟!
روایات چهارشنبه 14 تیر 1402